part58
رانا: شما دوتا کی اومدید
ا/ت: همین الان
رانا: شام خوردید
ا/ت: اره بیرون خوردیم زن عمو چیشده؟
مادربزرگ: هیچی مهم نیست برو
ا/ت: باشه تهیونگ بریم
رفتیم نشستیم روی کاناپه و یه فیلم گذاشتیم
چند دقیقه بعد
جونهو: ا/ت گوشیت داره زنگ میخوره؟
ا/ت: کیه؟
جونهو: مای لاو
تهیونگ: ا/ت مای لاوت کیه؟
ا/ت: تویی
تهیونگ: من که اینجا نشستم
ا/ت: گوشیت کجاست
تهیونگ: اینجا عهه نیست کجاست؟
تهیان: داداش
تهیونگ: بله
تهیان: گوشیت
جونهو: ا/ت..
تهیونگ: گوشی من دست تو چیکار میکنه
تهیان: کنجکاو شدم میخواستم ببینم دوتا شبدر چهار برگی که گذاشتی کیه؟(🍀🍀)
جونهو: ا/ت مای لاو و دوتا قلب کنارش کیه؟(💓my love💓)
جونسو: شما دوتا چه رابطه ای باهم دارید
ا/ت: تهیونگ..
دستمو گرفت
تهیونگ:ا/ت دوست دخترمه
جونهو: چی؟
تهیان: داداش
جونهو: ا/ت این چی میگه؟
ا/ت: اره بابا ما دوماهی میشه که باهم قرار میزاریم
جونهو: دیوونه شدید
رانا: چیشده؟
جونسو: تهیونگ میگه که با ا/ت قرار میزاره
رانا: نه نه حرفای منو مامان بزرگتو فهمدید لازم نیست بخاطر من
ا/ت: زن عمو چی میگی
جونهو: منو دیوونه نکنید شما بچه اید
مادربزرگ: بچه نیستند تهیونگ نزدیک سی سالشه ا/ت هم بیست سال رد کرده پس خودشون میتونند برای خودشون تصمیم بگیرند
جونهو: من قبول نمیکنم نمیتونم دختر دسته گلمو بدم به این پسره
جونسو: پسره؟ پسره منه منم قبول نمیکنم پسرم بدم به یه دختری که یک سال نمیکنه وارد خانوادمون شده شاید بخاطر چیز دیگه ای به پسرم نزدیک شده باشه
جونهو: مثلا چی؟
جونسو: تو چرا به پسره من میگی پسره؟
ا/ت: بابا من تهیونگ دوست دارم اوهم منو دوست داره پس چرا شما دوتا میخواید مارو از هم جدا کنید
جونهو: تو واقعا دوسش داری؟
ا/ت: اهمم
جونهو: ا/ت مطمئنی؟
تهیونگ: عمو چیزی بدی از من دیدی؟
جونهو: نه ولی نمیتونم قبول کنم شما دوتا باهم باشید شما فکر میکنید عاشق همید
تهیونگ: نه عمو ما مطمئنیم
جونهو: چرا زودتر نگفتید میترسیدید
تهیونگ: نه ا/ت گفت
جونهو: من قبول نمیکنم تمام
پدربزرگ: چیشده صداتون تا فضا رفت
مادربزرگ: ا/ت و تهیونگ باهم قرار میزارن
پدربزرگ: نوه های من؟
مادربزرگ: اره
پدربزرگ: ا/ت و تهیونگ دستتون از هم جدا کنید
تهیونگ: ببخشید پدربزرگ ولی چرا
پدربزرگ: من این رابطه قبول نمیکنم
تهیونگ: چرا؟
جونسو: چیزی که پدرم گفت گوش بده دستتو جدا کن
تهیونگ: نمیکنم
عمو جونسو یکی زد تو گوش تهیونگ
ا/ت: عمو
تهیونگ: بابا خب من باید دلیلشو بدونم
رانا: جونسو دیوونه شدی
جونسو: وقتی پدرم یه چیزی میگه باید بگی چشم
تهیونگ: اگر پدربزرگ بگه خودتو بکش خودمو میکشم ولی این نه
پدربزرگ: شما دوتا سریع برید اتاقتون و تو تهیونگ وسایلتو جمع کن سریع میری خونه خودت
#فیک
#سناریو
ا/ت: همین الان
رانا: شام خوردید
ا/ت: اره بیرون خوردیم زن عمو چیشده؟
مادربزرگ: هیچی مهم نیست برو
ا/ت: باشه تهیونگ بریم
رفتیم نشستیم روی کاناپه و یه فیلم گذاشتیم
چند دقیقه بعد
جونهو: ا/ت گوشیت داره زنگ میخوره؟
ا/ت: کیه؟
جونهو: مای لاو
تهیونگ: ا/ت مای لاوت کیه؟
ا/ت: تویی
تهیونگ: من که اینجا نشستم
ا/ت: گوشیت کجاست
تهیونگ: اینجا عهه نیست کجاست؟
تهیان: داداش
تهیونگ: بله
تهیان: گوشیت
جونهو: ا/ت..
تهیونگ: گوشی من دست تو چیکار میکنه
تهیان: کنجکاو شدم میخواستم ببینم دوتا شبدر چهار برگی که گذاشتی کیه؟(🍀🍀)
جونهو: ا/ت مای لاو و دوتا قلب کنارش کیه؟(💓my love💓)
جونسو: شما دوتا چه رابطه ای باهم دارید
ا/ت: تهیونگ..
دستمو گرفت
تهیونگ:ا/ت دوست دخترمه
جونهو: چی؟
تهیان: داداش
جونهو: ا/ت این چی میگه؟
ا/ت: اره بابا ما دوماهی میشه که باهم قرار میزاریم
جونهو: دیوونه شدید
رانا: چیشده؟
جونسو: تهیونگ میگه که با ا/ت قرار میزاره
رانا: نه نه حرفای منو مامان بزرگتو فهمدید لازم نیست بخاطر من
ا/ت: زن عمو چی میگی
جونهو: منو دیوونه نکنید شما بچه اید
مادربزرگ: بچه نیستند تهیونگ نزدیک سی سالشه ا/ت هم بیست سال رد کرده پس خودشون میتونند برای خودشون تصمیم بگیرند
جونهو: من قبول نمیکنم نمیتونم دختر دسته گلمو بدم به این پسره
جونسو: پسره؟ پسره منه منم قبول نمیکنم پسرم بدم به یه دختری که یک سال نمیکنه وارد خانوادمون شده شاید بخاطر چیز دیگه ای به پسرم نزدیک شده باشه
جونهو: مثلا چی؟
جونسو: تو چرا به پسره من میگی پسره؟
ا/ت: بابا من تهیونگ دوست دارم اوهم منو دوست داره پس چرا شما دوتا میخواید مارو از هم جدا کنید
جونهو: تو واقعا دوسش داری؟
ا/ت: اهمم
جونهو: ا/ت مطمئنی؟
تهیونگ: عمو چیزی بدی از من دیدی؟
جونهو: نه ولی نمیتونم قبول کنم شما دوتا باهم باشید شما فکر میکنید عاشق همید
تهیونگ: نه عمو ما مطمئنیم
جونهو: چرا زودتر نگفتید میترسیدید
تهیونگ: نه ا/ت گفت
جونهو: من قبول نمیکنم تمام
پدربزرگ: چیشده صداتون تا فضا رفت
مادربزرگ: ا/ت و تهیونگ باهم قرار میزارن
پدربزرگ: نوه های من؟
مادربزرگ: اره
پدربزرگ: ا/ت و تهیونگ دستتون از هم جدا کنید
تهیونگ: ببخشید پدربزرگ ولی چرا
پدربزرگ: من این رابطه قبول نمیکنم
تهیونگ: چرا؟
جونسو: چیزی که پدرم گفت گوش بده دستتو جدا کن
تهیونگ: نمیکنم
عمو جونسو یکی زد تو گوش تهیونگ
ا/ت: عمو
تهیونگ: بابا خب من باید دلیلشو بدونم
رانا: جونسو دیوونه شدی
جونسو: وقتی پدرم یه چیزی میگه باید بگی چشم
تهیونگ: اگر پدربزرگ بگه خودتو بکش خودمو میکشم ولی این نه
پدربزرگ: شما دوتا سریع برید اتاقتون و تو تهیونگ وسایلتو جمع کن سریع میری خونه خودت
#فیک
#سناریو
- ۲۵.۰k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط